- صواب نمودن (خوا / خا گُ تَ)
راست آمدن. درست آمدن. درست بودن. راست نمودن. درست نمودن. مصلحت دیدن. استوار بودن. بجا بودن: صواب آن نمودکه خواجۀ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را... فرمودیم تا بیاورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بنده را صواب آن نماید که خداوند به هرات آید. (تاریخ بیهقی ص 531). حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه)
